شبي کردي از درد پهلو نخفت

شاعر : سعدي

طبيبي در آن ناحيت بود و گفتشبي کردي از درد پهلو نخفت
عجب دارم ار شب به پايان برداز اين دست کو برگ رز مي‌خورد
به از نقل ماکول ناسازگارکه در سينه پيکان تير تتار
همه عمر نادان برآيد به هيچگر افتد به يک لقمه در روده پيچ
چهل سال از اين رفت و زنده‌ست کردقضا را طبيب اندر آن شب بمرد